تجربه نشان داده که حتی اگر بعد از چند سال، من چیزی درباره تو بنویسم مثل این است که پر سیمرغ آتش زده باشم و تو از راه برسی و با حرفهای خودت من را دلگرم کنی. دلگرم به این که مردابها هرگز نمیگندند! چرا که نیلوفری زیبا در قلبشان پنهان دارند!
یادت میآید؟
کنار چشمه ای بودیم در خواب
تو با جامی ربودی ماه از آب
چو نوشیدیم از آن جام گوارا
تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب
حالا گیرم که اشک مهتاب نه، فریاد سکوت. فریادسگوت نه، خمار مستی. اصلا چه فرقی میکند؟ تو . من. هیچکس.
نیلوفر هیچ حواست هست که از رفاقتمان، از خواهر برادری مان، از روزهای سخت و پر مشقتمان ده سال گذشته؟ نیلوجان هیچ حواست هست که در این سالها من و تو چقدر ماجراها از سر گذراندهایم و لحظه به لحظه به اندازه ی سالها پیر شدهایم!
حالا نه من شباهت دارم به یک فعال ی اجتماعی نه تو به یک وکیل پایه یک دادگستری! همانطور که تو آن وقتها به یک مادر مهربان شبیه نبودی و من هم به یک محقق اکتشافات هیدرو کربنی!
هیچ حواست هست در همه ی این سالهای بیخبری، در همه ی این سال های دوری، چقدر به هم نزدیک بودیم خواهرک؟ - همان قدر که دور بودیم شاید.-
حالا ده سال گذشته و من گاهی چشم انتظار خواندن کامنتی از توام در این وبلاگ بی رونق و بی مخاطب!
چه خوب که حالا اگر کسی گذرش بیفتد اینجا می فهمد که این نوشته ی من مخاطب خاص دارد، ولی چه حیف که مخاطب خاص داشتن را هم اشتباهی به ابتذال کشانده اند.
نمیدانم شاید تو هم نیایی و هرگز سری به این خمار همیشه مست نزنی.
اصلا شاید دیگر هیچ وقت صفحه وبلاگ را که باز میکنم کامنتی از یاران سال های دور نبینم، همانها که مشتری عشق بودند و خریدار مشق! همانها که لابلای صفحههای مجازی زندگی میکردند و از پس پشت پنجرهی اینترنت اکسپلورر با صدای قیژ قیژ دایل آپ و خرج یک کارت اینترنت محدود با ترافیک رایگان شبانه میهمان وبلاگ هم میشدند. همان ها که بین سیل حروف و کلمات سطر می ساختند و با تق تق صفحه کلید آواز انسانیت را به همفکران و هم اندیشانشان تقدیم میکردند و در این میانه دلخوش از یافتن یاران همراه و هم نوا از دنیای سیاه بیرون فاصله می گرفتند و در وبلاگستان غرق می شدند. وبلاگستانی که حالا به قبرستان متروک روستایی خالی از سکنه میماند.
من هم شدهام یکی از آخرین دکانداران این متروکستان، شاید هم یک روزی یادم رفت که بیایم و کرکرهی اینجا را بالا بکشم و در مغازه را آب و جارو کنم و کمی کلمهی تازه برای مشتریان روی پیشخوان مغازه بریزم. اما یادم نمیرود یک زمانی روحمان را و قلبمان را شاید حتی آرمانهایمان را توی این صفحههای کُهن به اشتراک میگذاشتیم. آن وقتها بلاگر بودن شرف داشت. آدم های وبلاگی شرافت داشتند. مثل اینستاگرام محل فخر فروشی و تظاهر و تجاهل نبود. کاربرد فضای مجازی مخ زنی و دوستیهای آب و رنگ دار و قرارهای کافه ای نبود. کپی پیست بود، اما این همه ی و فوروارد و مصادره به مطلوب نبود! ارتباطات آدمها بعده سلام و احوالپرسی به رنگ لباس و مسائل تخت خوابی نمیکشید! زیاده گویی می کنم، قرض این بود که بگویم دلم تنگ است، برای انسانیت. برای بلاگر بودن. برای بلاگر ها. و برای نیلوفر.
نیلوی جانان پسرک را ببوس و در آغوشش بگیر. هیچکس هرگز مرا دایی صدا نخواهد کرد! اما مطمئنم دایی خوبی می توانم باشم.
خواهرک اگر یک روز گذرت اینجا افتاد برایم شعر بیاور و کلمه. برایم از روزهای خوب بگو . از عشق بگو از آسمان آفتابی. از رنگین کمان های پس از باران. از هویج روی دماغ آدم برفی که با چشمانی مشتاق در انتظار گرمای بهار را به انتظار نشسته.
نیلوفرکم
دلم برایت تنگ است.
از مرز خوابم میگذشتم،
سایه تاریک یک نیلوفر
روی همه این ویرانه فرو افتاده بود.
کدامین باد بی پروا
دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد؟
سهراب سپهری
چند ماه پیش از
تلاشم برای زندگی جدید نوشتم، شروع کار تازه پر بود از انرژی و انگیزه برای ساختن آینده، ولی راستش را بخواهید این روزها پر از تنشم و افق روشنی از آینده نمیبینم! به این نتیجه رسیده ام که حتی در محیط های آکادمیک هم مثل بقیه جاها همه به فکر خودشانند و همه به دنبال سوء استفاده از یکدیگرند. تا زمانی که کارشان گیر باشد قربان صدقه ات میروند و سوگلیشان میشوی وقتی هم که جذب سرمایه صورت گرفت و بوی پول به مشام ها رسید یا میپیچاننتان یا عذرت را میخواهند.
خلاصه همیشه یک عده هستند که سوارتان شوند و با دلخوشی رسیدن به یک هویج از شما سواری بگیرند! آنها نیاز به چماق ندارند!!!!
بچه که بودیم اگرچه از #بحران_مالی و #تعدیل_اقتصادی در دورهی #سازندگی سر درنمیآوردیم ولی از دستهای خالیِ پدر و وصلهپینههایی که مادر به شلوارمان میزد میدانستیم پول» هست ولی کم» است!
بچههای کمخرج و کمتوقعی بودیم. از همهچیز آنقدر استفاده میکردیم تا تمام بشود یا دیگر قابل استفاده نباشد یا اینکه از بدِ روزگار گم» بشود.
آنقدر حساب کار دستمان آمده بود که وقتی توی مدرسه پاککن» یا تراش»مان را گم میکردیم برای جبرانش تا مدتها توی خانه نمیگفتیم پاککن نداریم مبادا کتک بخوریم! البته جُورش را بغلدستیهایمان میکشیدند! چون مدام از آنها قرض میگرفتیم!
یا اینکه مثلا یک وقتهایی در راه نانوایی، توی کوچهپسکوچهها آنقدر سرمان گرم شیطنت میشد که یکی از آن دهتومانیهای صورتیِ مُدرّسنشان» را که میشد باش ده تا نان لواش خرید گم میکردیم!
بعد، از ترسِ اینکه مامان یا بابا دعوایمان کنند تا دیروقت به خانه برنمیگشتیم و بعداً میگفتیم صفِ نان شلوغ بود و به ما نرسید! آنوقتها آنقدر زندگیهایمان توی صف میگذشت که هیچکس به این #دروغ بزرگِ ما شک نمیکرد! با این استراتژی تا فردا که باید با همان #پول دوباره نان میخریدیم زمان خریده بودیم و خدا را چه دیدی شاید فرجی میشد. فردا میتوانستیم بگوییم سر راه مدرسه کیک و نوشابه خریدهایم! شاید هم کس دیگری سر راهش به نانوایی میرفت و ماجرای دیروز بالکل فراموش میشد!
خیلی دمتان گرم!
ما فرق کردیم، ساکت شدیم، خسته شدیم، دل از همهچی بریدیم ولی شما هنوز هم مثل همانوقتها هستید! پاککنتان را توی جیبتان میگذارید و از ما قرض میگیرید!
حالا بیست و چند سال از آن زمانها گذشته و ما با چشمهای خودمان دیدیم که #دکل_نفتی را با تمام عظمتش گم کردید!
بعدش هم دقیقا همان کاری را کردید که ما آن سالها میکردیم! آنقدر طولش دادید که همه یادشان برود!
تازه مثل بچگیها از پاککن #ما_مردم هم استفاده میکنید تا پاککن نو بخرید.
در این اوضاع نابسامان اقتصادی پاککنی که گم کردهاید از دکل» به ارز» تغییر کرده و حسابی نانتان توی روغن است! اصلاً برای همین است که چشم در چشم ما از آیندهی درخشان صحبت میکنید و سخن از بستن تنگهها میگویید در حالیکه گشادی جیبهایتان برای گم کردن خیلی چیزها کافی است! در عوض ما را بشارت میدهید که: چیز مهمی نیست، کمی تحریم که درد ندارد! فقط کمی اقتصادتان را به صورت مقاومتی بکنید تا جیگرتان حال بیاید _میگویند برای قولنج هم مناسب است!_ راستی سر راه، دلارهایتان را هم بیاورید که با هم همدلی کنیم تا از بحران عبور کنیم و یک پاککن جدید بخریم!»
اما آخر یک مشکل کوچولو این وسط هست! این پاککن جدید که گم کردهاید #نه_میلیاردی است! آن هم به #دلار! آن هم با دلار ده هزار تومانی!
حالا میآیید توی رویمان لبخند میزنید و میگویید پاککنهایتان را قرض بدهید، نوک تیز مدادتان را هم که توی بدنمان فرو میکنید!
ولی خدایی #نه_میلیارد_دلار آخر؟
اصلا حساب کردهاید با این رقم چندتا نان لواش میشود خرید؟ آن هم نه با اسکناسصورتیهای مدرسنشان که بچگیها گم کردیم که حتی با اسکناسهای خمینینشان این روزها!!
آخر چندتا از آن پاککنهایی که بچگی گم کردیم را میخواهید از جیب ما بکشید؟
این همه سال این یک کار را خوب یاد گرفتهاید!
اما یک چیز را از یاد بردهاید، وقتی که زنگ بخورد و شما با عجله وسایلتان را جمع میکنید و میخواهید بدو بدو از نیمکتْ تا درِ مدرسه فریادن بدوید من و بچههای کلاس چنان برایتان زیرپایی میگیریم که پخش زمین بشوید و چنان رسوای عالم شوید که همه بهتان بخندند. تازه بازی به اینجا ختم نمیشود! زنگ که بخورد خیلیها پشت مدرسه منتظر شما هستند تا تلافی خیلی چیزها را دربیاورند. دیگر همه میدانند آن پاککنها توی جیبخودتان است. حیف که از تیزی نوک مدادتان تنمان زخمیاست.
شما وسایلتان را جمع کنید که آخر زنگ نزدیک است.
باید فرار کنید ولی ما هم منتظریم زنگ بخورد.
این تصویر فقط یک میلیارد دلار را نشان میدهد که به صورت صد دلاری روی هم چیده شدهاند
برای تصور بهتر از حجم این میزان پول به
کانال تلگرامی خمارمستی بیایید :)
به مناسبت گرامیداشت 17 مرداد روز خبرنگار
خبرنگاری در واقع گردآوری، تجزیه و تحلیل، تأیید و ارائه اخبار مربوط به حوادث جاری، روندها و مسائل مرتبط با مردم است، در طول سالیان طولانی باب شده است افرادی را که به این حرفه اشتغال دارند خبرنگار میگویند. امروزه با گسترش امکانات ارتباطی و شبکههای اجتماعی رومهنگاری و در مقیاسی بزرگتر خبرنگاری در دنیای وسیع ارتباطات، علیرغم تاثیرگزاریِ ویژهاش رو به اضمحلال گزارده است. در عوض این روزها پدیدهای به نام شهروند-خبرنگار که محصول دنیای مدرن و افزایش دسترسی به اینترنت است وارد عرصهی عمومی شده و نتیجهی مهم این پدیده، تسهیل گردش آزاد اطلاعات و به تبع آن، شفافیت در عملکرد مسئولین در حوزههای مختلف است.
این اتفاق اگرچه میمون و مبارک است اما از سویی باعث شده تا خبرنگاری حرفهای در ایران رو به ورطهی نابودی گذارد. خبرنگاری که تا پیش ازین نماد شجاعت و جسارت بود و برای کسب اخبار روز به هر سوراخ ماری سرک میکشید، در اتاق کار پشت لپتاپش مینشیند و ایدههای شهروند خبرنگاران را در قالب خبر تنظیم مینماید و به خورد خبرگزاری مربوطه میدهد یا در کانال تلگرامیاش منتشر میکند! همین میشود که حرفهای خالهزنکی تلگرام بیشتر از خبرگزا ریهای رسمی مشتری دارند!
موضوع تنها به از دست رفتن کارکرد اصلی خبرنگاری (به ویژه از نوع مطبوعاتی) محدود نمیشود. مسئله این است که آیا ما به عنوان شهروند، به اخبار و اطلاعات مستقل که امکان مشارکت در حاکمیت را فراهم میسازد، دسترسی داریم؟ آیا موجهای جریانساز در فضای مجازی منطبق با واقعیتهای جامعهی بیرون هستند؟ آیا با تحلیلهای سطحی بر هیاهوهای دست چندم خبری میتوان انتظار داشت جامعه به بلوغی که مورد نیازِ یک کشورِ درحال توسعه است برسد؟ آیا وقت آن نرسیده که خبرنگاران باز پیشغراولان عرصهی خطر باشند نه دنبالهروان فضای مجازی؟
هر نسل از رومه نگاران دستِ کم تا هنگامی که به دوران فترت برسد، دچار این وهم است که با چالشهای ناشناختهای در این حرفه روبرو بوده است که نسل پیشین به هیچ روی آن چالشها را تجربه نکردهاست. از نظر کسانی که گذشته را نماد گندیدگی و عقبماندگی برشمرده و تنها آینده را در خورِ برنامهریزی دقیق و ارزشمند میدانند، تاریخ در مجموع چیز چندانی برای فراگیری ندارد. رومهنگاران دیروز، به ویژه آنان که بیش از شصت سال پیش کار کردهاند و پر کار هم بودهاند، این حرفه را چنان دشوار نمییافتند؛ نه چون هموندان امروزیشان مجبورند با رقیبان خود در رسانههای دیگر هماوردی کنند بلکه از آن مهمتر، امروزه در عصر فناوری اطلاعات رقیبی قدرتمند و بیتعهد به نام شبکههای اجتماعی عنانِ اخبار را در دست گرفته است و مطبوعات و مکتوبات را در رقابتی نابرابر قلع و قمع میکند.
در این بین، تمرکز بر اخلاق حرفهای و متعهدانه وجه تمایز رسانههای مکتوب از رسانههای مجازی است. اخلاق در این حوزه را میتوان به طور خلاصه در چارچوب موارد ذیل بیان کرد: بررسی دقیق هر مطلبی که به عنوان واقعیت عنوان میشود؛ جستجو و نقل تمامی تعبیرات ممکن از یک موضوع؛ گزارش منصفانه و دور از جبهه گیری و به تصویر کشیدن جوانب مختلف یک موضوع بدون طرفداری از یکی؛ انجام تحقیق و ارائه گزارش با رعایت توازن میان واقع نگری و شکگرایی. قضاوت دقیق در هنگام تنظیم و گزارش اطلاعات. دقت در محرمانه نگاه داشتن منابع، رد کردن هرگونه هدیه یا لطف از طرف مورد گزارش، و حتی جلوگیری از هرگونه تحت تأثیر واقع شدن؛ جلوگیری از تهیه گزارش یا شرکت در تحقیق و نگارش در مورد موضوعی که خود خبرنگار نسبت به آن نفع شخصی و یا تعصبی دارد که کنار گذاشتن آن برایش امکان بذیر نیست.
آری همهی اینها سبب شده است که در صد سال گذشته اعتمادی جهانی بین مردم و خبرنگارانِ مستقل ایجاد گردد و اینک ما رسالتی بزرگ برای جلب این اعتماد و حفظ این خوشنامی بر دوش داریم.
خبرنگار، بیش از همه، به شهروندان وفادار است. تعهد در قبال شهروندان، مقولهای فراتر از خودخواهی حرفهای است. این تعهد، نوعی پیمان متعهدانه با مردم است که به مخاطب میگوید: خوانندهی عزیز! عملکرد مسئولین زیر ذره بین قرار دارد. نقد فیلمها با صراحت همراه است، ارزیابی کار رستورانها تحت تاثیر آگهیدهندگان نیست! و از همه مهمتر اینکه پوشش خبری در راستای منافع شخصی یا سمتگیری به نفع دوستان قرار ندارد. این نکته که گزارشدهندگان خبر باید بتوانند بدون هیچگونه عامل بازدارندهای حتی ملاحظات مربوط به منافع مالک سازمان خبری، به کندوکاو و بازگویی حقیقت بپردازند، پیششرط لازم نه فقط برای گزارش دقیق، بلکه به منظور متقاعدکننده ساختن رویدادهاست. این موضوع، شالوده اعتماد شهروندان به یک خبرنگار را شکل میدهد و چنین اعتمادی از سوی مخاطب، بیشک منشاء اعتبار آن خبرنگار (و به تبع آن خبرگزاری) خواهد بود. خلاصه این که اعتقاد به بازگویی بیغرض و بیقضاوت حقیقت، سرمایه اصلی رسانههای خبری و کارکنانشان است. وفاداری به شهروندان پایه و بنیان استقلال رومه نگاری» را استوار میسازد.
با گذشت زمان، با افزایش مناقشه بین رومههای مستقل و نهادهای دولتی، این نقش دیدهبانی مطبوعات بود که سبب شد دیوان عالی آمریکا بارها و بارها بر نقش محوری مطبوعات در جامعه آمریکا تاکید کند. با گذشت ۲۰۰ سال از انقلاب آمریکا، هوگر بلک، قاضی دیوان عالی آمریکا در تشریح مسئولیت نظارتی مطبوعات مینویسد: رومهها تحت حمایت قرار دارند تا بتوانند مردم را از اسرار دولتی آگاه کنند. تنها رومههای آزاد هستند که میتوانند به گونهای موثر، فریبکاریهای دولت را افشا نمایند.
همین نقش دیدهبانی بود که سبب شد رومه نگاری به دژ آزادی تعبیر شود و خبرنگاران، به عنوان سربازان این دژ استوار همچنان اعتبار آن را حفظ نمودهاند.
به
کانال خمارمستی بپیوندید
جستارنویسی پیرامون مسائل روز ایران و جهان
در طول زندگیام از بزرگان بسیاری تأثیر پذیرفتهام ولی بیشک موسسه اندیشهسازان یکی از نهادهایی بود که در سالهای نوجوانی بیشترین نقش را در شکلگیری توأمان فکر و شخصیتم داشت و خود را هماره مدیون #فرهاد_میثمی و همکارانش در اندیشهسازان میدانم، بسیاری از همنسلان من با آفتابگردانِ اندیشهسازان به سمت آفتابِ علم و انسانیت حرکت کردند. موسسهای که فراتر از کنکور، هدفش واقعا "ساختن اندیشهها" بود. یکی از افسوسهای سالهای دانشجوییام تعطیلی ناگهانی موسسه اندیشهسازان بود که در زمان خودش دست به نهادسازی ارزشمندی (هرچند محدود) در حوزه مخاطبین خود زد و تفکر نسلی را آنگونه که شایسته بود ساخت. این تعطیلی آنقدر ناگهانی و عجیب بود که ذهن پویای مخاطبان انتشارات را به کنکاش واداشت تا رد و نشانی از آن بیابند. ولی از آن به بعد نه اثری از اندیشه سازان در کتابفروشیها بود و نه در فضای نوپای مجازی سایت و وبلاگی از این مجموعه یافت میشد. تنها پای آخرین چاپ از کتابها مقدمهای به قلم گرم و گیرای دکتر میثمی بود که خبر از پیلهای میداد که باید به دور کرم شبتاب تنید تا پروانهای زیبا شود. اما خودش در ادامه گفته بود که شاید حوادث طبیعت نگذارند که کرم درون پیله طعم پروانه شدن را بچشد. و گویا حالا دوباره و شاید چندباره عنکبوت جهل به پیلهی دانایی حملهور شده است.
امروز در خبرها خواندم دکتر فرهادمیثمی مدیر انتشارات اندیشهسازان، و #ضیاء_نبوی دستگیر شدهاند. به راستی که در مملکتی که اندیشیدن جرم است و اندیشهسازی تاوان دارد، ان اختلاسگر و ظالمان جائر و حقخورانِ متجاهر، آزادانه زندگی میکنند و چه حقها که از دیگران تضییع نمیکنند، در عوض کبوتران صلح و پیشقراولان دانش باید میلههای قفس را تجربه کنند. کمتر دیدهام که از فرهاد میثمی بنویسند و اغلب ضیا نبوی در صدر اخبار قرار گرفته است ولی دوست دارم همینجا اعتراف کنم که من هم یک اندیشهسازانی هستم و امروز #فرهاد_میثمی یک نفر نیست، بلکه یک نسل است که تا جان داشته باشد در راه اعتلای هدف والای اندیشه سازان خواهد کوشید تا بلکه روزی اندیشه و قلم بر زنجیر و زندان فائق آید. به امید آن روز "که قفل افسانه ای است و قلب برای زندگی بس است".
زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست
هر کسی نغمه خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد
حالا بعده سالها کارمندی و بعد رومهنگاری و بعد مهندسی مثلا نفت و بعد پژوهشگری و کسوت محقق! باز از کار بیکار شدم و این بار شدهام فروشندهی تیشرت! همراه برادرم یک غرفه در نمایشگاه بهاره گرفتهایم و از دیروز کار را کلید زدهایم!
ما که این کاره نیستیم، ولی خب وقتی اوضاع حاکم تخصصهای ما را به پشیزی نمیانگارد مجبوریم از یک جایی تمام گذشته را بگذاریم توی صندوقچه و پا بگذاریم توی یک جهنم تازه!
فردا اگر بیست و سی اعلام کرد سلطان تیشرت بازداشت شده تعجب نکنید! من بودم! همهی اعترافاتم هم دروغ است گفته باشم!
دلم برای برف تنگ شده بود، برای رحمت واسعه، برای عشقی که بر سر همگان ببارد، سپید و زلال مثل برف، بیدریغ؛ دلم برای آدمهایی که دوست داشتن را بلد باشند تنگ شده بود.
از وقتی به زادگاهم برگشتهام دو بار برف سنگین بر زمین نشسته و مردم را پر از شور و احساس کرده.
مشهد اما چهار فصل سال زمستان بود، سرد بود، برف هم نمیآمد. حتی باران هم نمیبارید. خبری از رحمت بیدریغ نبود. کسی دوستی و دوست داشتن را هم بلد نبود! مشهد اسمش با خودش است! محل شهید شدن!
پینوشت : برف اگرچه دوست داشتنیه ولی بساط دستفروشی ما را کساد کرده، با این وضعیت بعید میدونم که بتونم رکورد 6.6 میلیارد یورو اختلاس رو با ده تومن سود روی هر تیشرت بزنم!
بعضی چیزها هست که حیثیتی است! مثل همین ماجرای #فردوسی_پور و #نود، دقیقا حرف من هم همین است که شما میگویید ولی من میگویم خوب است دایرهی نگاه و تحلیلتان را قدری وسعت ببخشید، مگر جنتی آخر نشد؟ ولی شد رئیس خبرگان! شما چه کردید؟ مگر رئیسی بازنده انتخابات نبود؟ گذاشتندش رئیس یک قوهی دیگر! شما چه کردید؟ مگر سپنتا نیکنام نفر اول شورای شهر یزد نبود و حذفش کردند! برایش چه کردید؟ اگر به همان مسائل واکنش نشان میدادید دیگر حذف فردوسی پور برایتان حیثیتی نمیشد! خوب است که از فردوسیپور حمایت کنیم اما نسرین ستوده بسیار ستودنیتر است و حمایت از او بسیار مهمتر از عادل فردوسی پور است، از هر دوی اینها مهمتر مبارزه با فساد ساختاری است که اگر ریشهکن شود طبیعتاً عدالت معنا پیدا میکند و احتمالا حکمهای ناعادلانهی اعضای انتصابی برای چهرههای شاخص و محبوب هم ریشه کن میشود!
حقطلبی خوب است اما سطحینگری ابتلای امروز ماست.
شخصی به اسم میرحسین را به یاد میآورید؟ شبی که از میرحسین خواست تا ته راه با مردم باشد را به یاد دارید؟ یادتان میآید که او مردانه ایستاد، ولی ما چطور؟
وجدان تاریخ بعد از پایمردیهای و از مردانگیها و ایستادگیشان به نیکی یاد خواهد کرد و در عوض از ناجوانمردی و فریبخوردگی ما مردم، فصلی از شرمساری و ننگ در کتاب تاریخ به جای خواهد ماند.
مگر ما همانها نبودیم که در خیابانها فریاد میزدیم دستگیر بشه ایران قیامت میشه؟
آیا ایران قیامت شد؟
نه نشد!
در عوض برای ما مردم عادت شد که پای حرفمان نایستیم!!! سر هر مبحثی بیاییم در صفحه خودمان چندتا هشتک بزنیم و احساس مسئولیت خونمان را کنیم و بعد از چند وقت فراموش کنیم!
هرچند وقت که یک عکس از حصار حصر به بیرون میرسد صفحههای اینستاگرام دیدنی میشود و بعد فراموشی. و این چرخه ادامه دارد. میرحسین، هشتک، فراموشی
شجریان، هشتک، فراموشی
ستوده، هشتک، فراموشی
اختلاس، هشتک، فراموشی
خلیج فارس، هشتک، فراموشی
هاشمی، هشتک، فراموشی
منتظری، هشتک، فراموشی
پلاسکو، هشتک، فراموشی
همه چیز هشتک فراموشی
مطمئن باش فردوسی پور هم هشتک فراموشی.
مگر اینکه توافقی در جای دیگر صورت گیرد.
شاید فقط چند ثانیه طول کشیده باشد.
شاید تا همین چند دقیقه قبل، همه در تکاپوی نوروز بودند و خودشان را برای شب عید آماده میکردند. اما یکهو همه چیز زیر و رو شد. سیل آمد و همهچیز را با خود برد.
سیل که مثل زله نیست !
مقدمات دارد! میشود مدیریتش کرد. کنترلش کرد. میشود پیشگیری کرد! اگر حواست نباشد وقتی که از آسمان رحمت ببارد هم غافلگیر میشوی.
سیل بنیانکن میآید و خانهخرابت میکند.
بیچاره مردم.
هیچکس هم به دادشان نمیرسد
سیل مهیب مشکلات مردم هم بالاخره مقدماتی دارد. اگه بهشان رسیدگی نشود چنان طغیان میکند که در چند ثانیه تمام ابهت پوشالی را فروریزد.
شاید فقط چند ثانیه طول بکشد، ولی سالهاست مقدماتش فراهم شده.
آنوقت هیچکس هم به دادشان نخواهید رسید!
چیزی که عوض دارد، گله ندارد.
دغدغههای یک آدم معمولی را در کانال
خمارمستی دنبال کنید. ممنون
امروز وارد سال جدید شدیم، همه دعا کردیم، سعی کردیم حالمون خوب باشه، اتفاقات بد را فراموش کنیم و با امید وارد دنیای اتفاقهای شگفتانگیزی بشیم که شاید درصد خوشیهاش بیشتر از سالی که گذشت باشه.
اما حالا وقتی به ساعت 00:00 روز یکم رسیدیم، انگار همه چیز عوض شده باشه! یک ساعت غیب میشه! یهو دور و برمون رو نگاه میکنیم و متوجه میشیم توی یه چشم به هم زدن یک ساعت از تصمیماتمون دور میشیم و به اندازهی یک ساعت به فردایی نزدیکتر میشیم که برنامهای واسهش نداشتیم! انگار همزمان با اون یک ساعتی که وسط زندگیمون گم میشه خیلی چیزهای دیگه هم گم میشه! مثل همه تصمیمهایی که قرار بود از امروز تا آخر سال اجرایی کنیم! مث لبخند سر هفتسین، مث حاجی فیروز که سالی دوروز بود! اغلبمون فراموش میکنیم همه دعاهایی را که سر سفره هفت سین کردیم، و جالبیش اینه که حتی به یاد هم نمیاریم این موقعیتی را که میتونست طلاییترین فرصت عمرمون باشه اما ازش دور شدیم!
به این فکر کردی تا حالا که اگه ساعتها رو یک سال میکشیدن جلو از چه چیزایی دور میشدی؟
سال نو مبارک
زندگی پر از بالا و پایینه.
اونی که فکر میکنه داره تمام تلاشش رو میکنه که یه قصر بسازه برای آرزوهاش که بره اون بالا و قدش برسه تا تو رو ببینه، شاید حواسش نیست و آجراشو داره از پایهٔ برج و باروی تو برمیداره!
پس حواست باشه.
نه! حواست نیست!
حواست نیست که چی دلش میخواد و کی باید نازشو بکشی، عشق قاقالیلی نیست که هروقت بچه پاشو کوبوند زمین بدیم دستش تا بچپونه تو حلقش و ساکت بشه! که اگه این کار رو کردی طرفت دیگه هیچوقت نمیفهمه عشق چیه!
چرا؟
چون خوردتش و تمومش کرده!!
دغدغههای یک آدم معمولی را در کانال
خمارمستی دنبال کنید. ممنون
خمارمستی بخوانید.
این متن حاصل درد دلهای یک مستمریبگیر تأمین اجتماعی است که سالها با شرافت زندگی کردهاست.
چهل سال پیش هم گزینهی دیگری در کار نبود.
جمهوری اسلامی، آری؟ یا خیر!
اگر جمهوری مسلمانان و مستضعفان را نخواهی حتما طرفدار شاه پولدارهایی!
قرار بود حکومتی از آن کوخنشینان و پابرهنگان و مستضعفان جهان برپا گردد.
همان هم شد.
جیبها خالی شد.
حکومت بر مستضعفان جهان محقق گردید.
راه دیگری نبود.
امروز هم اگر بلا بیاید هیچ راه دیگری نیست جز ابتلا!
درد به این است که چهل سال بیوقفه کار کرده باشی و به خاطر خرج زندگی هرگز بازنشستگیات ممکن نشدهباشد، سیل بیاید، زله بیاید، بیماری بیاید، تمام زورت را بزنی و نتوانی مبلغی پول برای نجات خانوادهات از بحران جمع و جور کنی! درد این است و نوکیسگان پشت میز نشین چه میدانند که درد چیست؟
سیل بزند.
زله بیاید.
بیماری و از کار افتادگی امانت را ببرد.
تورم کمر بشکند.
در هر صورت، نوکیسگان پشت میز نشین لبخند میزنند و عکس یادگاری برای ثبت در تاریخ میگیرند و سخنرانیهای پرطمطراق میکنند و برای سرنوشت تو تصمیم میگیرند.
و تو به جبر جباران، مجبور باشی که چشمت به یارانه و کمک بلاعوض پانصدهزار تومانی باشد و غصهی اولاد فوق لیسانس بیکارت را بخوری.
راه دیگری پیش پایت نیست.
تو محکومی به زجر ابد.
به فقر، به درد.
و او حق تو را با خود تا کانادا میبرد.
و تو ساکت مینشینی و به ویرانههای زلهای مینگری که چهل سال است لرزه به زندگیات انداخته.
و تو ساکت مینشینی و به خانههای آب گرفته در سیل مدیریت بحرانی چشم میدوزی .
و تو چشم بر خویش میپوشانی و بیماریات را فراموش میکنی.
بیماری سکوت.
بلایی سهمگینتر از سیل.
و تو مبتلایی. مثل من.
چه میگفتم؟ پیاز کیلویی پانزده هزار تومان شد!
پابرهنگان نون و پیاز هم
نمیتوانند بخورند.
درد را میفهمی؟
بعید میدانم آنها که پشت میزهایشان سفت چسبیدهاند این حرفها را بفهمند.
اینها همان ابتلاء است.
دغدغههای یک شهروند معمولی را در کانال خمارمستی بخوانید، ممنون
تکاپو در مرزهای علم رسیدهام به دورهگردی و فروشندگی! از کار در پروژههای بزرگ نفتی رسیدهام به ویزیتوری آبکی!
دلم میخواست امشب با یکی که نمیشناسمش توی یه جایی که نمیدونم کجاست ولی توی ارتفاعه مث پینت هاوس یه برج خیلی بلند، چراغها رو خاموش میکردیم و زیر نور ماه تا صبح از همه چیز با هم حرف میزدیم و گاهی قهقهه میزدیم و گاهی اشک میریختیم و گاهی سیگار میکشیدیم و فروغی و فرهاد گوش میدادیم و گاهی چای مینوشیدیم.
صبح وقتی سپیده میزد پلکهامون سنگین میشد و میخوابیدیم. تا همیشه.
شبِ تاریک تر، ستارههای روشنتر / غم عمیقتر، خدا نزدیکتر !».
آنوقتها که بچه بودیم، هرسال بعد از امتحانات خرداد و شروع تعطیلات تابستان، یک روز صبح بساط سفر را جمع میکردیم و میریختیم پشت #پیکان_سبز پدر و میرفتیم سراغ عمو محسن. ما پنج نفر بودیم و آنها هم پنج نفر! به هر مشقتی بود همگی سوار بر توسن چموش مغزپستهایمان میشدیم و به تاخت تا محلات میرفتیم. همه خوب میدانستیم مقصد ما سرچشمه است، اصل ذوق ما بچهها هم برای همین بود. سرچشمه برای ما یعنی بالا زدن پاچهها و به آب زدن. بازی و زدن توی سر و کلهی هم تا عصر. برنامه عصر هم مشخص بود، مگر میشود تا محلات رفت و آب گرم نرفت؟
رفتن توی حوضچههای آب گرم حاوی مواد معدنی اگرچه برای ما طاقتفرسا بود، اما برای بزرگترها حکم اکسیر جوانی را داشت. وقت برگشت هم باید میرفتیم باغهای گل و علاوه بر حض وافر، چندتا گلدان خوشگل مامانی میخریدیم و با اینکه برای برگشت جایمان را تنگتر میکردند، ولی آنقدر خسته بودیم که دیگر برایمان مهم نبود.
توی همان عوالم کودکی هم محلات برای ما تبلوری از بهشت بود، همانطور که الان هم بیشتر جلوه میکند.
باغهایی که از زیر آنها نهرهایی روان است و درختانی که سر در هم فرو برده اند و بخصوص آن بخشی که میگوید:
وَ حُورٌ عِینٌ کأَمْثالِ اللُّؤْلُؤِ الْمَکنُون. :)))))
خردادِ پر حادثه، خردادِ پُر شور، خردادِ پر خاطره.
ماهِ خاطرات، خردادِ مُخاطرات، خردادِ خونِ دل. خرداد که میرسد، دل پَر میکشد به روزهای پُر امید، روزهای پُر نشاط، پَر میکشد به آسمانِ رویا، رویای آزادی. دل پر می کشد به هوایی که قرار بود نفس کشیدن آسانتر باشد.
روزهای جَدَل برای جامعه ی مدنی. روزهای میتینگهای ی، لبخندهای مرموزِ دموکراسی، گریه های از سرِ شوق، خندههای از سر ذوق.
رومههای دوم خردادی، شهیدانِ راهِ آزادی.
دل پر میکشد و وقتی از میانهی راه میگُذرد، پَر پَر میشود. دل کبوتری میشود که پَرَش را چیدند. آزادی میشود آهویی که کفتارها دریدند. جامعه مدنی میافتد کنجِ قَفَس. نفس کشیدن سخت میشود وقتی که یک دوی دیگر مینشیند کنار دوم محبوبمان (اصلا بخوانش بیست و دو).
محبوب؟ محبوب بودن جرم می شود! مثلِ یادِ سالهای عاشقی که رقیبی غدار، تمام خاطراتش را به تباهی کشیده است. یک شبه محبوب، میشود مغضوب.
سالها قبلتر، خردادِ مهربان از پَسِ جنگ و خون، فتح و آزادی برایمان هدیه آورده بود. اما این بار، خرداد روی دیگرش را نشان میدهد، خردادِ بیداد، خردادِ کودتا.
سکوت کفِ خیابانها میریزد. سکوت کفِ خیابان جان میدهد، کنارِ نعشِ حمهوری». بُغضِ خرداد میتَرَکَد. خرداد فریاد میشود، خرداد اسیر میشود، خرداد شهید میشود.
و ما دوباره بغض میشویم، خاکستر میشویم و آتشِ خرداد را در دلهایمان پنهان میکنیم مبادا زنجیر تاوانمان باشد.
حالا سالهاست خرداد از زیرِ خاک و خاکستر فریاد می کشد، نیمچه امید»ی میدهد تا برای آزادیاش تدبیر»ی بیندیشیم. اما نمیداند ما سالهاست خود را به فراموشی زدهایم. ما را به تیرباران عادت دادهاند. به حبس» نفس. به حصر» امید.
خرداد هرسال خودش دست به کار میشود و میگوید: من هستم! زندهام! هرسال میآیم تا یادِ آن روزها بیفتید. یادِ پرواز. من پرنده نبودم که بمیرم، من پرواز بودم.
دل نبندید به جاعلانِ طریقتِ خردادی و لافنِ رؤیای آزادی. من هنوز زندهام. ولی. ما آنقدر دروغ شنیدهایم که حتی خودمان را باور نداریم چه رسد به خردادمان، تنها نومیدانه با خود زمزمه میکنیم که ما هنوز هم به خردادِ پر از حادثه ایمان» داریم.
.
پ.ن: بازنشر متن چند سال پیش
#دوم_خرداد
#بیست_و_دوم_خرداد
#خرداد_پر_حادثه
سالهای سال بعد وقتی که دیگر خبری از گیسوی سیاه و شور شباب و شکوه جوانی نیست؛ وقتی رسیدهایم به سن پدر و مادرهایمان و میخواهیم از خاطراتمان تعریف کنیم، دیگر کسی یادش نمیآید که فلان اتفاق چه سالی افتاد یا کی ماشینمان را فروختیم، یا خانه خریدیم یا رفتیم خواستگاری. مگر اینکه آن سال با نامی، نشانی، یادی پر رنگتر شدهباشد مثلاً مادربزرگ من همیشه از #سال_قحطی یا #گندم_پنج_تومنی یاد میکرد، یا سال کودتا علیه مصدق، یا مثلا سالی که بندر برف آمد، سال انقلاب، یا سال امسال از همان روزهای نخست سال پرماجرایی بود، #سال_سیل ، #سال_گرانی، #سال_پر_باران، سالی که #نجفی همان #وزیر_نخبه یا #شهردار_سابق #همسر_دوم اش را کشت! تازه ماه سوم سال به نیمه نرسیده و معلوم نیست آخر عاقبت این سال عجیب و غریب چگونه رقم بخورد؟ #سال_جنگ؟ #سال_صلح؟ #سال_مذاکره؟ #سال_فروپاشی؟
با وجود این همه ماجرا، من اما ترجیح میدهم سالهای پیری بهجای این همه تلخی و اعصاب خوردی و فشار و تنش که یک بار در جوانی تجربهاش کردهایم از پروانهها یاد کنیم.
#سال_شیدایی_پروانه_ها . همان سال که پروانهها شهر را لطیفتر کرده بودند. همان سال که در کوچه و خیابان چشمهایمان پر میشد از پرواز کاتورهای پروانههای عاشق سرگردان.
شاید وقت زیادی نمانده باشد و پروانهها همین روزها از شهر ما بروند، از فرصت استفاده کنید و از خانه بیرون بزنید و سوار دوچرخه شوید و همراه رقص پروانهها بهار را رکاب بزنید.
پانوشت: یکی نوشته بود پروانههایی هستند به نام #مونارک که به لحاظ ظاهر خیلی شبیه همین پروانههای شیدای این روزهای کوی و برزن ما هستند. اینها کوچ بلندی را آغاز میکنند تا به مقصد برسند. اما افسوس که عمرشان از سفرشان کوتاهتر است. حداقل یک نسل از آنها در سفر جان خود را از دست میدهند تا نسل بعدی به سرزمین مقصود برسند. اینها جقدر شبیه ما #دهه_شصتیها هستند.
بعضی وقتا یه اتفاقایی میافته که بعدش دیگه هیچی مثل قبل نمیشه.
مثل یه گسل بزرگ بعد از زله. مثل سوختن یه جنگل، مثل شکستن یه سد و سیلی که هست و نیست آدمی را با خودش ببره. این وقتا به خودت میای و میبینی هیچی برات نمونده الا یه احساس سوزش شدید توی قفسه سینهت، احساسی مثل جای دشنه در قلب، اون هم از عزیزترین کس.
اینجور وقتا کمر آدم میشکنه دیگه نمیتونه رو پاش وایسه.
سال ۸۸ بود، خیلیامون همو گم کردیم.
همه وبلاگا فیلتر شد، همه فعالای دانشجویی تار و مار شدن.
تو این ده سال خیلی چیزا فرق کرده، درسته اینترنت دایلآپمون شده ایدیاسال، ولی بهجای فیلترینگ، از پایه قطعش میکنن! درسته دیگه نه دانشجوییم نه دانشجوهای این دوره بخار دارن، بجاش مردم کوچه و خیابون تار و مار شدن. مردمی که دیگه نه امیدی دارن نه تدبیری هست که بش دلشون رو خوش کنن.
اگه یه هفته هیچکس بنزین نمیزد واقعا چه اتفاقی میافتاد؟ دیشب پمپ بنزین محلهی ما خیلی شلوغ بود. خیلی.
الان تنها مجرای خبر تلویزیونیه که دروغ میگه. هم اینوریش هم اونوریش
امروز تولدش بود، اگر اینترنت وصل بود اولین کاری که میکردم بیشک فرستادن پیام تبریک نبود. بجایش کیلومترهای فاصلهمان را جستجو میکردم. راستش را بخواهی بعدش هم پیام نمیدادم. با خودم حساب کتاب میکنم ببینم تعداد پیامهایمان در این سالها بیشتر شده یا کیلومترهای فاصلهاندازمان؟ مینشینم به شمردن بهارهایی که باهم و بیهم اینجا و آنجا خزان کردیم، ضرب و تقسیم جواب نمیدهد برای تخمین تعداد پیامها. به فرودگاهها فکر میکنم، به جادهها به ایستگاههای راه آهن. به آخرین قطاری که با هم سوار شدیم. به آخرین کشوری که تو خواهی رفت و به روزهایی که من در تنهایی خودم غروبهای خونگرفتهی پاییز را میشمارم.
هواپیما تیک آف میکشد، سرعت میگیرد و از باند جدا میشود. قرار است فاصلهمان چند هزار کیلومتر بیشتر از این که هست بشود. پاییز به آذر رسیده، اگر اینترنت داشتیم باز آذر را جستجو میکردم تا تاریخ تولد تو را بیابم. اما همیشه جواب میدهد آذر یعنی آتش. آتش به جانم میزند خاطرات خانهی آخر پاییز، آذر. امروز تولدش بود. باید به او پیام بدهم . از هزاران کیلومتر آنسوی دنیا. از شهری که در آن گیر افتادهام به فرودگاهی که او را با خودش میبرد. تولدت مبارک.
سال ۸۸ بود، خیلیامون همو گم کردیم.
همه وبلاگا فیلتر شد، همه فعالای دانشجویی تار و مار شدن.
تو این ده سال خیلی چیزا فرق کرده، درسته اینترنت دایلآپمون شده ایدیاسال، ولی بهجای فیلترینگ، از پایه قطعش میکنن! درسته دیگه نه دانشجوییم نه دانشجوهای این دوره بخار دارن، بجاش مردم کوچه و خیابون تار و مار شدن. مردمی که دیگه نه امیدی دارن نه تدبیری هست که بش دلشون رو خوش کنن.
اگه یه هفته هیچکس بنزین نمیزد واقعا چه اتفاقی میافتاد؟ دیشب پمپ بنزین محلهی ما خیلی شلوغ بود. خیلی.
الان تنها مجرای خبر تلویزیونیه که دروغ میگه. هم اینوریش هم اونوریش
دلم برایت شور میزند.
تو، الان پشت پنجرهی هتل، رو به ساحل، خیره به افقها، من، کیلومترها دورتر خیره به خاطرات چشمانت.
تو، به فکر ساختن فرداها، من، در اندیشهی دیروزهای پرآشوب فروریختن.
تو اسیر اندوه گذشتن از وطن. من، گرفتار حقارتِ ناشی از تلاش کردن و نشدن.
تو مصمم. من حیران.
تو استانبول. من تهران.
من بندر. تو لندن.
من مصمم، تو حیران.
تو همان هیروی پاکدامن استامبول، من لیندر که یک دل نه صد دل عاشقت شدهام! تو آن بالا، فانوس برجت را روشن میکنی که من راه را گم نکنم، من دل به دریا میزنم که برای رسیدن به تو تا برج دختر شنا کنم. اما. گاهی نمیشود که نمیشود. تنوره دیو طوفان که خبر از عشق و انتظار ندارد، چه میفهمد که دلباختهای عاشق، برای عبور از میان تاریکیها چشم به چراغی دارد که او با قلدری خاموشش کرده. چه میداند که معشوقهاش نشسته به اشک و انتظار. برای دیدار یار. نه فریادرسی هست و نه نوری، نه عبوری، نه نشاطی، نه سروری. اما . بگذار آخر قصهیمان مثل عاشقانههای قدیمی نباشد. چرا باید لیندر بمیرد و هیرو خودش را از باروی قلعه به پایین بیندازد. فرهاد کوهکن بمیرد و شیرین از غمش بسوزد. خاورمیانه سرزمین عاشقانههای پرسوز و گداز و نافرجام است. تو برو. توی برج نمان، برو. اینجا جای ماندن نیست. اینجا سرزمینی است که در افسانهها هم عاشق و معشوق به هم نمیرسند.
خاورمیانه سرزمین خون و جنگ و انقلاب است. اینجا امپراطوریهای زور و زر و تزویر عاشقانههای افسانهها را هم بر نمیتابند. خسرو شیرین را به چنگ میآورد و ویس سهم موبد میشود. اینجا عشق مهر غیرمجاز میخورد و دستاویزی میشود برای پرواز پرستوها در اتاق خواب یون شل تمبان. وگرنه چه کسی میفهمد سگدو زدن شبانهروزی عاشق را برای ساختن سرپناهی برای معشوقش.
اینجا هیچ تلاشی به سرانجام نمیرسد. یک شب میخوابی و صبح که بیدار میشوی انگار که ماکسیمیلیانوسی و از خواب چندین ساله برخواستهای. با این تفاوت که هرچه رشته بودی پنبه شده و هرچه ساختی ویران شده.
اینجا سرزمین دیکتاتورهاست. و من اسیر دیکتاتوری چشمانت.
اینجا سرخی خون پایههای حکومت را استوار میکند اما باور کن فقط سرخی رژ لبان توست که سریر حاکمیتت را درون قلبم با شکوهتر میسازد.
ثانیهها به سرعت میدوند و ما پیر میشویم. ما میدویم و نمیرسیم و پیر میشویم. ما میدویم و دور میشویم و پیر میشویم.
اینجا هیچ آیندهی روشنی در انتظار ما نیست. نه به عنوان دانشجوی نخبهی دکترا که تو باشی، نه برای مهندس ارشد نفت که من باشم، نه برای توی پرتلاش، نه برای من سختکوش، نه برای چهارسال رومهنگاری، نه سه سال ریسرچ نه یک سال ویزیتوری و بیزینس. نه رانندگی اسنپ، نه تاکسی، نه پایان نامه نوشتن، نه گشتن به دنبال هیچ کار دیگری با تخصص و بی تخصص، هیچکدام نه چشم انداز روشنی برای ما به ارمغان خواهد آورد و نه موجبات وصال را فراهم خواهد آورد.
خاورمیانه جایی است که همهچیز به عقب باز میگردد غیر از عمر من و تو، اینجا همه خدا بیامرزیها برای سلاطین سابق است. از وش تا برانکو، از مایلی کهن تا شازدهی پهلوی. اما هیچکس به فکر شاه بیتاج و تخت قلب تو نیست! شاهی که خودش رعیت عشق است و دورهگرد احساس، ولی تو به عقب باز نگرد. من هیچچیز ندارم به جز قلب تیرخورده و افسردهام. چه به عقب باز گردی و چه در حال کنار من دست و پا بزنی هیچ فرقی ندارد!!!
به فکر آینده باش! تو باید بروی از این سرزمین نفرین شده.
باید بروی به سوی آرزوهایی که شاید جایی دور از اینجا مجال برآورده شدن بیابند و شاید من هم روزی دوباره قدم به سرزمین چشمانت بگذارم. شاید اینبار سرنوشت، بازی تازهای برایمان تدارک دیده بود و شاید این بار ما دو عاشق بودیم که وصلمان ناگزیر است.
دلم برایت شور میزند.
من، الان پشت پنجرهی هتل، رو به ساحل، خیره به افقها، تو، کیلومترها دورتر خیره به خاطرات چشمانت.
من، به فکر ساختن فرداها، تو، در اندیشهی دیروزهای پرآشوب فروریختن.
من اسیر اندوه گذشتن از تن. تو، گرفتار تلاش کردن و نشدن.
پ.ن: همیشه از ا-خ متنفر بودم! هم از خیابانش هم از ایستگاه مترو اش هم از میدانش. انگار همهی عمرمان زیر تابلوی پر ابهت نامش تلف شده! اما از فرودگاهش بیشتر از همه چیز متنفرم.
فرودگاهی که هرکه را از من گرفت دیگر پس نداد.
امروز تولدش بود، اگر اینترنت وصل بود اولین کاری که میکردم بیشک فرستادن پیام تبریک نبود. بجایش کیلومترهای فاصلهمان را جستجو میکردم. راستش را بخواهی بعدش هم پیام نمیدادم. با خودم حساب کتاب میکنم ببینم تعداد پیامهایمان در این سالها بیشتر شده یا کیلومترهای فاصلهاندازمان؟ مینشینم به شمردن بهارهایی که باهم و بیهم اینجا و آنجا خزان کردیم، ضرب و تقسیم جواب نمیدهد برای تخمین تعداد پیامها. به فرودگاهها فکر میکنم، به جادهها به ایستگاههای راه آهن. به آخرین قطاری که با هم سوار شدیم. به آخرین کشوری که تو خواهی رفت و به روزهایی که من در تنهایی خودم غروبهای خونگرفتهی پاییز را میشمارم.
هواپیما تیک آف میکشد، سرعت میگیرد و از باند جدا میشود. قرار است فاصلهمان چند هزار کیلومتر بیشتر از این که هست بشود. پاییز به آذر رسیده، اگر اینترنت داشتیم باز آذر را جستجو میکردم تا تاریخ تولد تو را بیابم. اما همیشه جواب میدهد آذر یعنی آتش. آتش به جانم میزند خاطرات خانهی آخر پاییز، آذر. امروز تولدش بود. باید به او پیام بدهم . از هزاران کیلومتر آنسوی دنیا. از شهری که در آن گیر افتادهام به فرودگاهی که او را با خودش میبرد. تولدت مبارک.
سال ۸۸ بود، خیلیامون همو گم کردیم.
همه وبلاگا فیلتر شد، همه فعالای دانشجویی تار و مار شدن.
تو این ده سال خیلی چیزا فرق کرده، درسته اینترنت دایلآپمون شده ایدیاسال، ولی بهجای فیلترینگ، از پایه قطعش میکنن! درسته دیگه نه دانشجوییم نه دانشجوهای این دوره بخار دارن، بجاش مردم کوچه و خیابون تار و مار شدن. مردمی که دیگه نه امیدی دارن نه تدبیری هست که بش دلشون رو خوش کنن.
اگه یه هفته هیچکس بنزین نمیزد واقعا چه اتفاقی میافتاد؟ دیشب پمپ بنزین محلهی ما خیلی شلوغ بود. خیلی.
الان تنها مجرای خبر تلویزیونیه که دروغ میگه. هم اینوریش هم اونوریش
دلم برایت شور میزند.
تو، الان پشت پنجرهی هتل، رو به ساحل، خیره به افقها، من، کیلومترها دورتر خیره به خاطرات چشمانت.
تو، به فکر ساختن فرداها، من، در اندیشهی دیروزهای پرآشوب فروریختن.
تو اسیر اندوه گذشتن از وطن. من، گرفتار حقارتِ ناشی از تلاش کردن و نشدن.
تو مصمم. من حیران.
تو استانبول. من تهران.
من بندر. تو لندن.
من مصمم، تو حیران.
تو همان هیروی پاکدامن استامبول، من لیندر که یک دل نه صد دل عاشقت شدهام! تو آن بالا، فانوس برجت را روشن میکنی که من راه را گم نکنم، من دل به دریا میزنم که برای رسیدن به تو تا برج دختر شنا کنم. اما. گاهی نمیشود که نمیشود. تنوره دیو طوفان که خبر از عشق و انتظار ندارد، چه میفهمد که دلباختهای عاشق، برای عبور از میان تاریکیها چشم به چراغی دارد که او با قلدری خاموشش کرده. چه میداند که معشوقهاش نشسته به اشک و انتظار. برای دیدار یار. نه فریادرسی هست و نه نوری، نه عبوری، نه نشاطی، نه سروری. اما . بگذار آخر قصهیمان مثل عاشقانههای قدیمی نباشد. چرا باید لیندر بمیرد و هیرو خودش را از باروی قلعه به پایین بیندازد. فرهاد کوهکن بمیرد و شیرین از غمش بسوزد. خاورمیانه سرزمین عاشقانههای پرسوز و گداز و نافرجام است. تو برو. توی برج نمان، برو. اینجا جای ماندن نیست. اینجا سرزمینی است که در افسانهها هم عاشق و معشوق به هم نمیرسند.
خاورمیانه سرزمین خون و جنگ و انقلاب است. اینجا امپراطوریهای زور و زر و تزویر عاشقانههای افسانهها را هم بر نمیتابند. خسرو شیرین را به چنگ میآورد و ویس سهم موبد میشود. اینجا عشق مهر غیرمجاز میخورد و دستاویزی میشود برای پرواز پرستوها در اتاق خواب یون شل تمبان. وگرنه چه کسی میفهمد سگدو زدن شبانهروزی عاشق را برای ساختن سرپناهی برای معشوقش.
اینجا هیچ تلاشی به سرانجام نمیرسد. یک شب میخوابی و صبح که بیدار میشوی انگار که ماکسیمیلیانوسی و از خواب چندین ساله برخواستهای. با این تفاوت که هرچه رشته بودی پنبه شده و هرچه ساختی ویران شده.
اینجا سرزمین دیکتاتورهاست. و من اسیر دیکتاتوری چشمانت.
اینجا سرخی خون پایههای حکومت را استوار میکند اما باور کن فقط سرخی رژ لبان توست که سریر حاکمیتت را درون قلبم با شکوهتر میسازد.
ثانیهها به سرعت میدوند و ما پیر میشویم. ما میدویم و نمیرسیم و پیر میشویم. ما میدویم و دور میشویم و پیر میشویم.
اینجا هیچ آیندهی روشنی در انتظار ما نیست. نه به عنوان دانشجوی نخبهی دکترا که تو باشی، نه برای مهندس ارشد نفت که من باشم، نه برای توی پرتلاش، نه برای من سختکوش، نه برای چهارسال رومهنگاری، نه سه سال ریسرچ نه یک سال ویزیتوری و بیزینس. نه رانندگی اسنپ، نه تاکسی، نه پایان نامه نوشتن، نه گشتن به دنبال هیچ کار دیگری با تخصص و بی تخصص، هیچکدام نه چشم انداز روشنی برای ما به ارمغان خواهد آورد و نه موجبات وصال را فراهم خواهد آورد.
خاورمیانه جایی است که همهچیز به عقب باز میگردد غیر از عمر من و تو، اینجا همه خدا بیامرزیها برای سلاطین سابق است. از وش تا برانکو، از مایلی کهن تا شازدهی پهلوی. اما هیچکس به فکر شاه بیتاج و تخت قلب تو نیست! شاهی که خودش رعیت عشق است و دورهگرد احساس، ولی تو به عقب باز نگرد. من هیچچیز ندارم به جز قلب تیرخورده و افسردهام. چه به عقب باز گردی و چه در حال کنار من دست و پا بزنی هیچ فرقی ندارد!!!
به فکر آینده باش! تو باید بروی از این سرزمین نفرین شده.
باید بروی به سوی آرزوهایی که شاید جایی دور از اینجا مجال برآورده شدن بیابند و شاید من هم روزی دوباره قدم به سرزمین چشمانت بگذارم. شاید اینبار سرنوشت، بازی تازهای برایمان تدارک دیده بود و شاید این بار ما دو عاشق بودیم که وصلمان ناگزیر است.
دلم برایت شور میزند.
من، الان پشت پنجرهی هتل، رو به ساحل، خیره به افقها، تو، کیلومترها دورتر خیره به خاطرات چشمانم.
من، به فکر ساختن فرداها، تو، در اندیشهی دیروزهای پرآشوب فروریختن.
من اسیر اندوه گذشتن از تن. تو، گرفتار تلاش کردن و نشدن.
پ.ن: همیشه از ا-خ متنفر بودم! هم از خیابانش هم از ایستگاه مترو اش هم از میدانش. انگار همهی عمرمان زیر تابلوی پر ابهت نامش تلف شده! اما از فرودگاهش بیشتر از همه چیز متنفرم.
فرودگاهی که هرکه را از من گرفت دیگر پس نداد.
بعد از اون دیگه هیچکس نپرسید چی شد؟
و من پیر شدم.
پیراهن ترس، از گنگی پیرامون. ترس تردید. تردیدهای ناشناختن. اگر بدانی که چیست، که چه چیز دارد جانت را میگیرد؛ دستکم از همین که میدانی، که وسیله مرگ خود را میشناسی، دست به گونهای دفاع میزنی. شاید تن به تسلیم بدهی. شاید هم چارهای جز آرام گرفتن نجویی. شاید غش کنی و پیش از مرگ بمیری! دیگر دلت به هزار راه پر وهم نیست. دیگر هزار جلوه پریشانی نیشت نمیزند. اگر وسیله مرگ را بشناسی پریشان هستی، اما این پریشانی تو یک جاییست. و آنچه تو را میکشد این پریشانی نیست، خود مرگ است. . اما حال، این پریشانی تار و پود تاریک عذاب بود. آدم درد را از یاد میبرد، اما خطر نزول درد را هرگز». (صفحه 284).
جای خالی سلوچ
محمود دولت آبادی
صبح از خواب بیدار میشوی و میبینی باز هم فاجعهای دیگر رخ داده. انگارکه این روال هرروزهای است در گوشهای از جغرافیای تباهی. اخبار فاجعهبار را مرور میکنم باز به یاد میآورم که بارها و بارها در ذهن خودم برنامهای برای مهاجرت چیدهام و هربار حسابکتابهایم جوردرنیامده است. باخودم میگویم پنج سال پیش باید میرفتم، پنج سالی که در وطن خودم روزبهروز غریبتر و تنهاترشدهام. هوای دیماه امسال سرد و استخوانسوز است. پتو را دورخودم میپیچم و کتفم را به بخاری میچسبانم.
خودم را میگذارم بجای آن نخبهی دکترای دانشگاه تورنتو که شبانهروز تلاش کردهبود و فاند گرفتهبود تاازاین ماتمکده فرارکند و شاید روزهای روشنی برای خودش بسازد. یا هرکدام ازآن فارغالتحصیلان شریفی که آیندهای جز تباهی در این جغرافیای جنگ و خون ندیده بودند و با هزار بیموامید به سوی سرزمینی دیگر که شاید قدرشان را بدانند میرفتند، غافل ازاینکه سوار بر ارابهی مرگاند و جادوی سیاه این سرزمین نفرین شده جایی میان آسمانها هم زمینگیرشان خواهدکرد. بیچاره مادرهایشان. یکبار وقتی فرزند برومندشان عزت غریبانه را به ماندن ذلیلانه ترجیح داد از دست دادند و یکبارهم حالا. در پرواز سیاه تزده. قلبم تیر میکشد. خودم را میگذارم جای ریرا، ریرا که در افسانهها بانوی بخشندهی زیبایی به جنگلهای شمال است. ریرای #نیما را مرور میکنم،
ریرا…ریرا…
دارد هواکه بخواند
در این شب سیا
اونیست باخودش.
اورفته باصدایش اما
خواندن نمیتواند.
ریرای صالحی را مرور میکنم باخودم:
قبول نیست ریرا!
بیا بیخبر به خواب هفتسالگی برگردیم،
غصههامان گوشهی گنجهی بیکلید،
مشقهامان نوشته،
تقویم تمامِ مدارس درباد،
و عید… یعنی همیشه همین فردا!
نه دوش و نه امروز،
تنها باریکهی راهی است که میرود …
میرود تا بوسه، تا نُقل و پولکی،
تاسهم گریه ازبغض آه،
ها… ریرا!
اما ریرا. ریرای کوچک حامد، ریرای اسماعیلیون که دیگر نخواهدتوانست ازخاطرات هفت سالگی برای کسی قصه بگوید. خودم راجای آقای نویسنده میگذارم، #حامد_اسماعیلیون که ریرایش درآن هواپیمای کذایی بود. خودم راجای حامد میگذارم و نویسندهای میشوم که آنقدر کتابهایش مجوز نگرفتهاندکه مجبور به جلای وطن میشود. این اگر نفرین تباهی و مرگ نیست پس چه بایدش نامیدکه آقای نویسنده حالاباید باز به وطن خویش بازگردد ولی این بار در عزای همسر و دخترکش ریرا. این چه نفرینی است که حتی وقتی از این سرزمین فرار هم میکنی سایهی سیاهی و مرگ آسودهات نمیگذارد. دیماه سردی است. پتو را دور خودم محکمتر میپیچم و به بخاری میچسبم. به مهاجرت فکر میکنم و به پنجسالی که میتوانست جور دیگری باشد.
﷽ .
#پدر
من به تو مدیونام
به چشمهای خستهات
به انگشتهای پینهبستهات
به موهای جوگندمیات که حالا دیگر برف تجربه سپیدپوششان کرده.
من به تعداد روزان و شبانِ قرنهای پُر عداوت انسان علیه انسانیت به تو مدیونام
به خاطر روزهای سختی که در جدال با دیوِ روزگار، مردانه ایستادی تا از تو ایستادگی بیاموزیم.
به خاطر تمام شبهای بیپایانِ درد و رنج و تباهی که گرمی نفست حرارت ایمان بود و قُوَّتِ بازویات تأمین کنندهی قوتِ غالبمان.
به اندازهی تمام هزارههای طولانیِ زندگی» پس از هبوط» به تو مدیونام
به لبخندت، به اشکهایت که هیچوقت ندیدمشان، به اخمهای پر ابهتت. به مهربانیِ جاودانهات که پشت جذبهی دوست داشتنیات پنهانش میکنی. به اندازهی تمامِ تاریخِ بشریّت، از آدم تا خاتم، به اندازهی تمام اندیشههای لامحال، از ارسطو تا دکارت، به اندازهی تمام فیلمهای ساخته و نساخته از چاپلین تا کیشلوفسکی، به اندازهی تمام کتابهای نوشته و ننوشته، تمام طرحهای نقش بسته و نبسته در صحنهی تاریخ، که تو خود، تاریخِ مجسمی، من به تو مدیونام.
در زمانهای که شعور متاع بیارزشی تلقی میشد و آگاهی سزایاش چماق بود، تو چراغ دانایی را در وجودم بر انگیختی و مرا در مسیر انسانیت رهنمون ساختی، گفتی: نترس، برو، طاقت بیار» و من از تو یاد گرفتم ایستادن را و طاقت آوردن را.
و چه آرزوی جاودانهایست برافراشته نگاه داشتن بیرقی که تو به دستم دادهای.
هرچه هستم، هرچه میتوانستم باشم و نشدم. هرچه دارم و هر آنچه خواهم داشت را به تو مدیونام.
مرد
یگانه
اسطوره
پدر
روزت مبارک
چشم بد دور، گوش شیطان کر، سایهات مستدام
خب.
دیگه تموم میشه.
یه جراحی بزرگ در پیش رو دارم.
دارم خودم رو میسپارم به .
جدی به کی میسپارم؟
جراح خودمم، زندگی از خودمه، به هیچکس هم ربطی نداره.
دیگه تموم میشه.
همه چی.
ابراهیم میخواست اسماعیل را قربانی کنه
من خودم را
به قربانگاه میفرستم
هیچ خدایی هم قوچ نمیفرسته
درباره این سایت